31. بدگويی روضه خوانان از مؤلف

در آن ایام معمول شده بود هر كسی می‌خواست در منبر شیرین سخنی و مردم را مجذوب خود نماید از ولایت سخن می‌گفت و مردم را به ولایت دعوت می‌كرد و علیه ما سخنانی می‌گفت و ما را نفرین می‌كرد. اما آن گویندگان خود نمی‌دانستند كه معنی ولایت و مقصود از آن چیست؟
یادم هست روزی برای انجام كاری به بازار آهنگران تهران رفتم، اما شخصی كه با او كار داشتم نبود، فكر كردم كجا توقف كنم تا بیاید، دیدم در كوچه ای برای روضه خوانی بیرقی نصب كرده اند. مناسب دیدم كه بروم آنجا بنشینم تا وقتی كه مغازه دار مغازه اش را باز كند و آن شخص بیاید. چون وارد مجلس روضه خوانی شدم، دیدم آخوندی به نام عماد زاده بالای منبر از برقعی سخن می‌گوید كه او منكر خدا و منكر رسول خدا (ص) و منكر جدش امام شده و چنین و چنان است. و تقریبا نیم ساعت وقت منبر را به تهمت و بدگویی از برقعی مصروف داشت، من به اطرافم نگاه كردم مبادا كسی در این مجلس مرا بشناسد و مورد حمله و ضرب و شتم قرار گیرم و بسیار مواظب خود بودم، دیدم بحمدالله كسی ملتفت نشده، خوشحال شدم. چون آقا از منبر فرود آمد و خواست از مجلس خارج شود من هم برخاستم و به دنبالش روانه شدم، در كوچه به او رسیدم و "طیب الله أنفاسكم" گفتم، سپس عرض كردم آقا شما این برقعی را شخصا ملاقات كرده اید؟ گفت: خیر. گفتم از كتب و تألیفات او چیزی مطالعه كرده اید؟ گفت خیر، گفتم پس از كجا و به چه دلیل او را گمراه و منحرف دانسته اید؟ گفت از قول آیت الله میلانی می‌گویم، گفتم آقای میلانی در فروعات مذهبی باید فتوی بدهد، نه در حق اشخاص. اولا شخص خوب و بد را خدا می‌شناسد. و دیگر آنكه شما واعظ بی سوادی هستید خوب بود لا أقل كتابی از برقعی را می‌خواندید تا بهتر از حال او مطلع می‌شدید و گر نه شما نباید در شناخت اشخاص مقلد باشید، گفت آری من كتابی از او نخوانده ام. كتابی كوچك در باره "دعبل" شاعری كه قصیده ای در مدح امام رضا(ع) انشا كرده و من آن اشعار را به شعر فارسی ترجمه كرده و نوشته بودم كه چاپ شده و در جیب بغلم بود، درآوردم و گفتم من كتابی از برقعی همراه دارم، خوب است بدهم آن را مطالعه كنید و چند روز دیگر نظر خود را راجع به این كتاب و مؤلفش با تلفن به بنده بفرمایید. ایشان قبول كرد و كتاب را گرفت و شماره تلفن خود را مرحمت كرد و با هم خداحافظی كردیم.
پس از گذشت چند روز به ایشان تلفن كردم و عرض كردم شما كتاب "دعبل" را مطالعه فرمودید؟ گفت: آری، گفتم به نظر شما چه طور است؟ گفت خوب نوشته واقعا مرد مؤمن و ملا و ادیبی است. گفتم پس چرا از ایشان بدگویی نمودید؟ گفت من اشتباه كردم، گفتم پس شما مسؤولید و باید از ایشان عذر خواهی كنید؟ گفت درست است، گفتم پس بدانید آن سیدی كه در كوچه شما را دید و به شما كتاب «دعبل» را هدیه داد، خود برقعی بود. گفت پس مرا حلال كنید. گفتم من حلال نمی‌كنم؛ زیرا شما در منبر بدگویی كرده اید و باید بروید و به مستمعین خود بگویید من اشتباه كردم تا من شما را حلال كنم.
شیخ دیگری به نام احمد كافی روضه خوانی خوش صوت بود، عوام فریفته‌ی منبر او بودند، روزی نواری از منبر او نزد من آوردند كه وی در بالای منبر در مهدیه‌ی خود در حضور مستمعین خود می‌گفت "خدایا به حق امام حسین ریشه‌ی این برقعی را بكن" و تمام یكصدا آمین گفتند. اتفاقا دعای او در حق خودش مستجاب شد و در راه مشهد تصادف كرد و از دنیا رفت.
روزی در خیابان جمالزاده عبور می‌كردم سیدی بلند بالا با لباس روحانی به من برخورد و سلام كرد و صحبت از برقعی شد، گفت شما نمی‌دانید و ایشان را نمی‌شناسید، ایشان ماهی هشتاد هزار تومان از دولت سعودی پول می‌گیرد و شانزده هزار تومان نیز شاگردان او می‌گیرند، گفتم شما برای این فرمایش آیا مدركی دارید؟ آن روحانی كه مرا نشناخته بود، گفت: بلی، فیش آن نزد خود من موجود است!!!