14. مؤلف در زندان شهرباني

بالاخره خود را مهيا كردم و به شهرباني رفتم، تا وارد شهرباني شدم ديدم دو ماشين نظامي‌از تهران آمده و منتظر است و همان هنگام ورود مرا دستگير كردند و در يك ماشين كوچك نشانده و به طرف تهران حركت كردند. اتفاقا آقاي واحدي را كه جواني ساله و از فداييان اسلام بود، نيز آوردند و سوار كردند، همراه با تاجري كه او نيز از دوستان آيت الله كاشاني بود، دولت خيال كرد با دستگيري ما مملكت هند را فتح نموده است؛ زيرا در تهران چون وارد شهرباني شدم ديدم تمام مأمورين شهرباني از سرهنگ و سرتيپ همه از اتاقها بيرون آمده و در سالن منتظر ديدن ما بودند. من در آن وقت حدود چهل سال داشتم، و واحدي هم تقريبا همسن فرزند من بود كه هر كس او را مي‌ديد حدس مي‌زد كه فرزند من است.
به هر حال چون وارد سالن شهرباني تهران شديم، تمام افراد مأمورين صف كشيده و سلام مي‌كردند و ما هم جواب مي‌داديم. مرا راهنمايي كردند به اتاق بزرگي كه بعدا فهميدم اتاق استنطاق است. چون نشستم گفتند حضرت آقا اجازه مي‌دهيد، سؤالي داريم؟ گفتم: بفرماييد، گفتند شما در قم كه درس مي‌گوييد چه اشخاصي به درس شما مي‌آيند ممكن است نام آنان را بگوييد؟ گفتم درس ما كلاسي ندارد كه نام نويسي كنند و معلوم شود آنان كه به درس ما مي‌آيند نامشان چيست، بلكه مانند مسجد است، حوزه‌ي درسي است كه هر كس بخواهد آزاد است وارد شود و استفاده كند. گفتند: در نماز شما چه كساني حاضر مي‌شوند؟ من گفتم امام جماعت خوب كسي است كه متوجه نماز و توجهش به خدا باشد نه به مأمومين، من چه مي‌دانم چه كساني به نماز جماعتم مي‌آيند. معلوم شد دولت از ما وحشت دارد و مي‌خواهد بداند چه كساني با من رفت و آمد دارند و يا به درس من حاضر مي‌شوند. بعد گفتند شما در تهران كه تشريف مي‌آوريد به خانه چه كسي وارد مي‌شويد؟ گفتم هر كس مرا دعوت كند به منزل او وارد مي‌شوم. گفتند اگر كسي دعوت نكرد كجا وارد مي‌شويد؟ گفتم: به مدرسه، گفتند كدام مدرسه؟ گفتم هر كدام كه درش باز باشد. گفتند اگر ما امشب شما را رها كنيم كجا مي‌رويد؟ گفتم اگر دعوت كنيد به منزل شما! در اينجا ديدم يكي از آنان با ديگري نجوا كرد كه از اين بابا نمي‌توان چيزي بدست آورد. پس از آن نوشته اي آوردند كه آن را امضا كنم، پرسيدم چيست؟ گفتند نامه توقيف شماست. گفتم هيچ احمقي توقيف خود را امضا نمي‌كند، گفتند بنويسيد اعتراض دارم. من نيز نوشتم.
پس از آن مغرب نزديك بود و ما را بردند در كنار شهرباني در محلي بازداشت كردند، نزديك مغرب، آقاي واحدي اذان گفت، ما نماز جماعت برپا كرديم، عده اي از كسبه و تجار كه مريدان كاشاني بودند، در آنجا محبوس بودند، آمدند به جماعت ما. پس از نماز شروع كردم به بيان حقايق ديني. در اتاق متصل به اتاق ما عده اي از توده اي ها و كمونيست ها محبوس بودند، پيغام دادند كه ما مي‌خواهيم فلاني را ببينيم. گفتم اشكالي ندارد تشريف بياورند. عده اي غير روحاني كه با من بازداشت بودند، گفتند ممكن است ما را به كمونيست بودن متهم كنند. من گفتم چه اتهامي، نترسيد بگذاريد بيايند. به هر حال آمدند و اظهار خوشوقتي كردند كه يك نفر روحاني شجاع هم پيدا مي‌شود كه با ديكتاتوري مخالف باشد. ما با ايشان گرم گرفتيم، آنها سؤالات و اشكالاتي به قوانين اسلام داشتند كه به آنها جواب گفتم.
چند روزي در آنجا توقيف بوديم تا اينكه سرهنگي از طرف شاه آمد كه شما در قم چه مي‌خواسته ايد بگوييد؟ مقصود خودتان را مرقوم نماييد، من تعجب كردم از مملكت هرج و مرجي كه دولت ندانسته ما چه مي‌گوييم، ما را تبعيد كرده و زنداني نموده اند. در جواب گفتم مقصد ما هر چه بود راجع به شاه و وزير نبوده. گفتند: هر چه بوده بنويسيد. اطرافيان ما نيز اصرار كردند كه چيزي بنويسيد. كاغذي گرفتم و نوشتم: "بسم الله الرحمن الرحيم، سلاطين قبل اگر از خطري نجات پيدا مي‌كردند زندانيان را رها مي‌كردند، سخن ما اين است كه مي‌گويند در دانشگاه خواسته اند به شاه تيري بزنند نخورده و از خطر گلوله رها شده و نجات يافته و در عوض عده اي از مجتهدان و صالحين را كه آقاي كاشاني و دوستانش باشند از آنجمله اين حقير را گرفته اند و به اين بهانه تبعيد و بازداشت كرده اند، اين كار چه معني دارد والسلام".
سرهنگ و اطرافيان چون نوشته‌ي مرا ديدند گفتند: خوب نوشته ايد، نامه را بردند و فرداي آن روز آمدند كه شاه دستور داده ملاي قمي‌و همراهانش آزادند. كساني كه با ما از قم آمده بودند، يعني آقاي واحدي و فردي موسوم به حاجي حسن و همچنين دوستان و مريدان كاشاني كه در زندان بودند، همه گفتند ما از همراهان آقاي برقعي هستيم، ماشيني آوردند و گفتند شما را كجا ببريم؟ آقاي امام جمعه‌ي تهران و آقاي بهبهاني شما را دعوت كرده اند، بنده گفتم منزل ايشان نخواهيم رفت، بلكه در ميان ميدان توپخانه ما را پياده كنند هرجا خواستيم مي‌رويم؛ زيرا نويسنده با آخوندهاي درباري سخت مخالف بودم و امام جمعه و بهبهاني هر دو درباري بودند.
چون ما را در توپخانه پياده كردند، با همراهان خداحافظي كردم و رفتم منزل آقاي كاشاني، كاشاني مجتهدي بود شجاع و بيدار. اگر چه خودش در لبنان تبعيد بود، ولي خانواده اش در تهران بودند. چون من وارد شدم بسيار خوشحال شدند.
در آن زمان تمام اهل علم از سياست و امور مملكتي بركنار بودند و دوري مي‌جستند و اگر كسي مانند كاشاني و يا اين بنده وارد مبارزه با ديكتاتوري مي‌شديم چندان مورد علاقه مردم نبوديم، و اصلا مردم ايران و خود ايران مانند قبرستاني بود كه سرنوشتش به دست گوركن ها باشد كه هر كاري بخواهند با مرده مي‌كنند! فردي مانند كاشاني منحصر به فرد بود و ايشان زجر و حبس زياد ديد تا حركتي و موجي در ايران بوجود آورد تا آن زمان جبهه‌ي ملي و جبهه‌ي غير ملي اصلا وجود نداشت، و مرحوم مصدق را جز معدودي نمي‌شناختند. ولي چون كاشاني سعي داشت يك مجلس شوراي ملي و وكلاي خيرخواه ملت سركار بيايند، لذا فتوا مي‌داد كه بر جوانان واجب است در انتخابات دخالت كنند، و لذا در همان زندان لبنان به اينجانب نامه اي نوشت كه آقاي برقعي مانند آخوندهاي ديگر مسجد را دكان قرار نده و بپرداز به بيداري مردم و به سخن مردم كه مي‌گويند آخوند خوب كسي است كه كاري به اوضاع ملت نداشته باشد وكناره گير باشد، گوش مده و كاري كنيد كه مردم مصدق را انتخاب كنند، تا آن وقت ملت نمي‌دانستند مصدق كيست، و چه كاره است، كاشاني به تمام دوستانش توصيه مي‌كرد كه وكلايي صحيح العمل از آنجمله مصدق را انتخاب كنيد، پس به واسطه‌ي سفارشات و سخنراني هاي كاشاني و پيروانش مردم نام مصدق را شنيدند و تا اندازه اي شناختند. و در مواقع انتخابات مريدان كاشاني از اول شب تا صبح در پاي صندوقها مي‌خوابيدند كه مبادا صندوق عوض شود و كاشاني و مصدق وكيل نشوند، مردم را تحريك مي‌كرديم به رأي دادن به آقاي كاشاني و مصدق و چند نفري كه با اين دو نفر همراه بودند، تا اينكه به واسطه فعاليت مريدان كاشاني اين دو نفر رأي آوردند و وكيل تهران شدند، دولت ناچار شد كاشاني را آزاد كند و از لبنان به ايران آورد.
چون ملت خبر شد كه كاشاني با هواپيما وارد تهران مي‌شود، لذا همان روز ورود ايشان از فرودگاه مهرآباد تا درب منزل ايشان مملو از جمعيت بود. ما آن روز در تهران فعاليت مي‌كرديم، تا استقبال خوبي از ايشان به عمل آيد.