17. فداییان اسلام

در اينجا مناسب است قدري هم راجع به فداييان اسلام بنويسم، فداييان اسلام مركب بودند از چند طلبه‌ي فقير و چند غير روحاني بي چيز، يكي از جمله آنان داماد خودم آقاي محمود اميدي بود كه طلبه اي فقير بود و چون شاه برگشت مدتي او را به زندان بردند. و ديگر نواب صفوي بود كه سيدي بود فقير و مقداري عربي و مختصري فقه خوانده بود، و ديگري واحدي بود يعني سيد عبدالحسين واحدي و سيد محمد واحدي كه دو برادر بودند، سيد عبدالحسين طلبه بود و مدتي نيز نزد خود من درس خوانده بود، و چون دولت مرا به تهران تبعيد كرد او نيز همراه من بود چنانكه شرح آن گذشت. و ديگري طهماسبي يك نفر كاسب و غير روحاني بود و همچنين چند نفر ديگر، دولت شاه هر يك از ايشان را زنداني و بعضي را شكنجه بسيار كرد.
چون معلوم شد كه قرار است نواب صفوي و برادران واحدي را به قتل برسانند در حالي كه اينان جز آنكه مسلماناني پاكدل بودند، گناهي نداشتند، لذا من غير مستقيم به آقاي بروجردي متوسل شدم كه ايشان واسطه شود (چون شاه و دولت مخالف بروجردي نبودند) و كاري كند كه اين چند نفر سيد را به مكان دور دستي تبعيد كنند ولي به قتل نرسانند، آقاي بروجردي كمك و همراهي نكرد هيچ بلكه بدگويي كرد! ما ناچار متوسل به شاگردان بروجردي شديم. يكي از كساني كه ما براي نجات فداييان از وي كمك خواستيم همدرس خودم، آيت الله خميني بود كه بعد از آقاي بروجردي به رياست رسيد. به هر حال در اين مبارزات آقاي خميني شركت نكرد و با ما كمك و همراهي ننمود، و عاقبت در ميان زندانها سادات علوي را كشتند و در روزنامه ها اعلان نمودند و بدگويي هم كردند.
فداييان اسلام جواناني بودند متدين و قصدشان امر به معروف و نهي از منكر و جلوگيري از فساد جامعه بود و هميشه با نويسنده مأنوس بودند و اينجانب همه گونه همراهي با ايشان مي‌نمودم و أيامي‌كه در قم بودم منزل ما محفل و پناهگاه ايشان بود و چون در تهران ساكن شدم باز هم به منزل و مسجد ما مي‌آمدند. يك هفته قبل از آنكه دولت ايشان را دستگير كند هنگامي‌كه ناهار را در منزل ما مهمان بودند، نويسنده براي ايشان آب گوشت تهيه كرده بودم و در سر سفره به ايشان ايراد كردم كه شما چرا به منزل شعبان جعفري درباري كه به شعبان بي مخ، معروف بود، رفته ايد؟ اين كار شما غلط بوده و موجب بدنامي‌شما خواهد شد. نواب صفوي گفت: رفته بوديم تا ايشان را موعظه كنيم. به او گفتم او موعظه نمي‌فهمد او مردي است پولكي. اين كار شما موجب بدگماني مردم خواهد شد و مي‌گويند فداييان اسلام انگليسي هستند . آقاي نواب اوقاتش تلخ شد و كاسه‌ي آبگوشت خود را به ديوار كوبيد، و اين كار را در حضور عده‌ي زيادي از مهمانان كه به دعوت ما و يا همراه او آمده بودند، انجام داد و به من خشم گرفت. ولي از قضا و از قراري كه بعدا فهميدم اين كار او براي من مفيد واقع شد؛ زيرا جاسوسان دربار در كمين ايشان بودند كه ببينند آنان با كه رفت و آمد دارند و در اين مورد تصميماتي اتخاذ كنند، و وقتي اوقات تلخي او نسبت به من و مشاجره ما و پرت كردن كاسه غذا را ديدند، خيال كردند من مخالف ايشان هستم و لذا پس از دستگيري ايشان مأمورين دولت مزاحمت زيادي براي ما فراهم نكردند. به هر حال اينجانب به فداييان اسلام علاقه اي وافر داشته و هيچگاه از همراهي و مساعدت و كمك در حق ايشان دريغ نداشتم و هميشه نسبت به آنان خيرخواهي و در رفع حوائجشان كوشش و اقدام مي‌كردم، و ايشان همگي در امور علمي‌و فقهي به اينجانب مراجعه كرده و در مسايل و مشكلات نيز با من مشورت مي‌كردند. و در بسياري از مواقع منزل اينجانب مخفي گاه ايشان بود.
به هر حال چون گرفتار شدند اكثر ايرانيان از ايشان حمايت نكردند، داماد من آقاي شيخ محمود اميدي كه از جمله ايشان بود مدتي در زندان ماند، و پس از آزاد شدن وارد تشكيلات وزارت دادگستري گرديد و به شغل قضاوت پرداخت و اكنون نيز همچنان به كارهاي قضايي اشتغال دارد و متأسفانه با خرافات و بدعتها مبارزه نمي‌كند، اميدوارم به خود آيد و باقيمانده‌ي عمرش را براي خدمت به اسلام أصيل صرف كند.
از خدا مي‌خواهم فرزندان عزيزم را به راهي كه مرضي اوست، رهبري فرمايد همچنين به ايشان توفيق دهاد كه همسران خويش را نيز به رضاي حق هدايت و تشويق نمايند. سعادت آنها و نسلشان را در دو جهان، از حق تعالي مسألت دارم و اميد است كه دعاهايم در حقشان مستجاب گردد، و همواره ايشان در پيروي از كتاب و سنت الگويي براي سايرين قرار گيرند.
باري، چون شاه پس از فرار به ياري آمريكا به ايران باز گشت، آقاي بروجردي براي او به عنوان خير مقدم نامه اي فرستاد كه در روز نامه هاي اطلاعات و كيهان درج شد و ورود اعليحضرت را تبريك گفت و همچنين در نامه اش نوشت: "خلدالله ملكه و سلطانه" نويسنده در آن وقت تهران بودم و مدتي بود كه به ناچار از خانه و لانه ام اعراض و صرف نظر كرده و از قم به تهران مهاجرت كرده بودم، و چند سالي بود كه در مسجد محله‌ي وزير دفتر كه محله‌ي پدر مصدق، مرحوم وزير دفتر بود ساكن شده و به امامت جماعت و درس پرداخته بودم؛ زيرا در قم سه دسته با من اظهار دشمني مي‌كردند:
اول، مأمورين دولت.
دوم، خدام حرام و نوكران متولي باشي آستانه‌ي مقدس كه وكيل قم بود.
سوم، روحانيان يعني آقاي بروجردي و اطرافيان.
و منهم آن اندازه قدرت و نفوذ كه با اين سه دسته مقابله كنم نداشتم، ناچار از وطن خود به تهران هجرت كردم و به امامت و هدايت مردم در مسجد گذر و زير دفتر پرداختم.