7. علل تنفر مردم از روحانیت

در آن زمان بسياري از روحانيان، فاسد الأخلاق و فاسد العقيده و فاسد الأعمال بودند و مردم را از خود متنفر كرده بودند. و دو نفرشان در يك قريه با هم نمي‌ساختند و غالبا بر سر يك سفره آبروي يكديگر را مي‌ريختند. حكايت طنز آميزي هست كه تا حدودي وضع افراد عمامه به سر را در همان ايام كه خلع لباس مي‌شدند نشان مي‌دهد.
مي‌گويند: دو نفر آخوند مي‌روند قريه اي براي تبليغ دين، و به منزل كدخدا وارد مي‌شوند، كدخدا هر دو را اكرام مي‌كند، چون يكي از ايشان براي وضو از اتاق خارج مي‌شود، كدخدا از ديگري مي‌پرسد اين رفيق شما علمش چطور است؟ او مي‌گويد: به قدر خر نمي‌فهمد، اين جمله را مي‌گويد براي اينكه رفيق او مطرود شود و خودش همكاري نداشته باشد، كدخدا صبر مي‌كند تا رفيق او وارد اتاق شود و آخوند ديگر براي وضو خارج مي‌شود، كدخدا از اين مي‌پرسد رفيق شما علمش چه قدر است؟ مي‌گويد به قدر خر نمي‌فهمد. كدخدا ظهر كه مي‌شود براي اين دو نفر مهمان قدري كاه و قدري جو در ميان ظرفي حاضر مي‌كند، ايشان عصباني مي‌شوند كه كاه و جو براي چه؟ كدخدا مي‌گويد من كه شما را نمي‌شناختم از خودتان پرسيدم، شما يكديگر را خر معرفي كرديد، منهم خوراك خر را براي شما آوردم!!
از ديگر اموري كه موجب بدبيني مردم به روحانيين شده بود، اعمال ناشايست برخي از قضات بود، چون در آن زمان در ايران دادگستري نبود و كار اسناد و مرافعات با حاكمان شرع بود، هر روحاني سعي مي‌كرد كه متصدي امور اسناد و مرافعات باشد، و گاهي بر اثر بي نظمي‌و بي عدالتي كار به جايي مي‌رسيد كه فلان خان مي‌توانست با رشوه املاك صد نفر را ضبط كند و با گرفتن سندي از شيخ الإسلام و يا عده اي از روحانيان، املاك ديگران را در تحت تصرف خود در آورد و يا يك زن شوهر دار را گاهي با قباله اي شوهر دهند!! از جمله چنانكه شيخ جواد شريعتمدار از ائمه‌ي جماعت تهران كه در مسجد حاج رجبعلي در محله‌ي درخوانگاه امامت مي‌كرد، برايم نقل كرده است: در زنجان يكي از خوانين عاشق همسر يكي از خوانين ديگر شده بود، چون شوهر آن زن مسافرت كرد، آن خان كه عاشق زن او بود نزد شيخ الإسلام مي‌رود و چند شاهد مي‌برد كه خان مسافر در مسافرت فوت شده و با دادن رشوه زن او را براي خود عقد مي‌كند و علني با طبل و دهل زن او را به خانه‌ي خود مي‌برد، چون شوهر او از سفر بر مي‌گردد و از قضايا مطلع مي‌شود، نزد شيخ الإسلام مي‌رود كه حضرت آقا من زنده هستم چگونه شما زنم را شوهر داده اي؟! شيخ الإسلام مي‌گويد: اشخاص محل و مورد وثوق شهادت به فوت تو داده اند، برو بيرون، و دستور مي‌دهد او را از محضر شيخ الإسلام بيرون كنند!
باري، چون دفاتر رسمي‌نبود، قضاياي اسناد و مرافعات دچار هرج و مرج بود، هنگامي‌كه پهلوي مسلط شد و دادگستري و اداره‌ي ثبت اسناد و املاك و اداره ثبت احوال را برقرار كرد، مردم نفس راحتي كشيده و تا اندازه اي خرسند بودند، اگر چه بعدا اوضاع دادگستري و ثبت نيز فاسد و خراب گرديد. غرض اين است كه همان طوركه در امور قضاوت و ساير امور شرعي هرج و مرج بود امور تبليغ و منبر نيز چنين بود، هر بي سوادي مي‌توانست چهار شعر شرك آميز خوش قافيه را از حفظ كند و خود را مروج دين بنامد، اصلا مطالب ديني مخلوط به غلو و خرافات گرديد، و حق و باطل به سهولت معلوم نبود.
از موضوع اصلي دور نشويم، بالاخره ما در جواد آباد ديديم با وجود چنين آخوندي نمي‌توانيم بمانيم. از آنجا حركت كرديم به طرف جعفر آباد تا به آنجا رسيديم، رفتيم درب منزل خان آنجا، ديدم كسي آمد و مي‌گويد ما اينجا در ماه رمضان مجلس ديني نداريم و مسجد مان خراب شده و سقف ندارد. ديدم ماندن آنجا با چنين وضعي مقدور نيست، حركت كردم به طرف قريه‌ي ديگر بنام دمز آباد، و پس از نزديك شدن به آن قريه ديدم شخصي كه ظاهرا خوش لباس است قدم مي‌زند، چون مرا ديد گفت: سيد براي چه اينجا آمده اي؟ گفتم: براي ترويج امور دين، گفت مردم اينجا يك مشت مردم بي دين وافوري نادان ربا خورند و با دين سر و كاري ندارند، شما اگر اينجا بماني آدم نخواهند شد، و ماه رمضان خبري نيست. به او گفتم اينجا آخوندي دارد گفت آري يك شيخ مكتب دار، منزل او را نشاني داد، رفتم به منزل آن آخوند، ديدم منقل وافور گذاشته، پس از سلام و عليك گفت: اينجا ماه رمضاني نيست، شما زحمت بي خود كشيده ايد، من از نزد آن شيخ مأيوسانه بيرون آمدم و تصميم گرفتم همانجا بمانم و روزه بگيرم و نگذارم روزه‌ي من از بين برود، و به مسجد باز گشتم، باز همان شخصي را كه هنگام ورود به قريه ديده بودم و به من گفته بود كه مردم اينجا دين ندارند و آدم نخواهند شد، ديدم، معلوم شد خان و مالك آن آبادي است، اين دفعه به من گفت: سيدنا، شيخ ما را ديدي، او حسود است، گفتم: باشد، بعد گفت اگر اينجا بماني نه منزل پيدا مي‌شود نه پول، گفتم من خواهم ماند، فقط چون اول ظهر است آيا شما مي‌تواني به يك نفر بگويي اذاني بگويد؟ گفت: چرا، و مردي را بنام مشهدي شعبان صدا زد و گفت اذان بگو، او نيز اذان گفت، و نويسنده با او دو نفري در مسجد نماز را به جماعت خوانديم، و اما مسجد آنجا فرش نداشت جز يك تكه حصير پاره پاره، و درهاي آن ترك خورده بود، پس از نماز به مشهدي شعبان گفتم: مي‌تواني يك اتاق براي من فراهم كني كه اين ماه رمضان را بگذرانم و روزه بگيرم، او رفت و رعيتي را پيدا كرد كه مرد فقيري بود، بنا شد اتاق خود را پرده بزند، و يك طرف اتاق را محل سكناي من قرار دهد، و طرف ديگر را خود و عيالش باشد و هر چه افطار و سحر داشت باهم بخوريم و هر شبي سه قران از من بگيرد. نويسنده قبول كردم و همانجا ماندم ولي شب و روز مشغول دعوت مردم و ارشاد آنان شدم، گاهي در مسجد با پنج نفر، و گاهي در كوچه و گاهي در حمام و گاهي در دكان، اصول و فروع دين را از مردم مي‌پرسيدم و خود جواب مي‌دادم، كار به جايي رسيد كه اگر يك دهاتي از دور مرا مي‌ديد راه خود را عوض مي‌كرد كه با من مواجه نشود و از مسايل ديني گفت و گو نشود!
حال ما چنين بود تا شب نوزدهم كه بنا شد در مسجد احياء بگيريم، باز همان شب نيز مسجد خلوت بود و بيش از پنج يا شش نفر كسي نيامد تا آنكه شب بيست و يكم كه شب قتل حضرت اميرالمؤمنين علي (ع) بود نزديك شد، و آن خان كه روز اول مرا ديده بود، استاد حمامي‌را براي دعوت فرستاد كه شب بيست و يكم در منزل خان كه نامش غلامرضا خان بود دعوت عمومي‌است براي آنكه موقوفه اي دارد و هر كلاه به سري را كه در اين قريه است براي افطار و سحر دعوت مي‌كند، و افطار و سحري مي‌دهد و شما هم بايد تشريف بياوريد. من گفتم به خان بگو بنا شده من در اين قريه بمانم، و نه منزل كسي بروم و نه از كسي پول بخواهم، منزل همين رعيتي كه در آن ساكنم برايم كافي است.
حمامي‌رفت، شب بيست و يكم رسيد، فرزند خان آمد كه خان شما را دعوت كرده براي افطار و سحري، من همان جواب را كه به حمامي‌داده بودم به او دادم، او رفت، و خود خان آمد براي دعوت، و گفت: ما اول ماه سخني گفتيم به شما برخورده، شما بياييد منزل ما و غذا نخوريد و فقط مقداري موعظه كنيد و روضه بخوانيد، من قبول كردم به شرطي كه در آنجا غذا نخورم و پس از وقت افطار بروم.
چون به منزل خان رفتم ديدم صدها تن اتاق ها و ايوانها را پر كرده اند. چون وارد شدم رفتم به طرف اتاق بزرگترها و همه برخاستند و احترام كردند. چون نشستم اظهار كردند غذا بياوريم؟ گفتم خير. سپس تقاضا كردند منبر بروم، من نيز رفتم و در ضمن سخن گفتم كه حضرت علي (ع) و يا حضرت حسين (ع) در عالم ديگر در كمال سعادتند و احتياج به گريه و زاري شما ندارند. شما بايد به حال خودتان گريه كنيد كه نه دنيا داريد و نه آخرت، اما دنيا كه هفت خانه به يك ديگ محتاجيد و منازل شما نه فرش دارد و نه آب و نه چيز ديگر و از امور دين هم كه به كلي بي خبريد، همه با ريش تراشيده، به جز قمار و عرق و وافور چيزي ياد نگرفته ايد. و اكثر بي سواديد! به هر حال طوري صحبت كردم كه مردم به حال خود گريستند.
چون از منبر پايين آمدم، يكي از بزرگان مجلس در آن اتاق گفت: ريش تراشي را كجاي قرآن حرام كرده (چون من در ضمن سخنراني گفته بودم همه ريش تراشيده ايد، او را خوش نيامده بود.) در جواب او گفتم قرآن بياوريد تا من به شما نشان بدهم. رفتند قرآن آوردند، من آيه 26 سوره اعراف را كه فرموده:
يَا بَنِي آدَمَ قَدْ أَنزَلْنَا عَلَيْكُمْ لِبَاسًا يُوَارِي سَوْآتِكُمْ وَرِيشًا ۖ وَلِبَاسُ التَّقْوَىٰ ذَٰلِكَ خَيْرٌ ۚ ذَٰلِكَ مِنْ آيَاتِ اللَّـهِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ ﴿٢٦﴾
براي آنان خواندم. چون در اين آيه لفظ ريش را (كه به معناي "پر" است) شنيدند، قانع شدند و من نيز از معناي كلمه چيزي نگفتم، اما حقيقت آن است كه آيه اي در باره ريش تراشي در قرآن نيست، به هر حال به همان لفظ ريش قانع شدند، و گفتند آيا اگر ما توبه كنيم توبه مان قبول است؟ عرض كردم بلي. پس يكايك ساكنين آن اتاق آمدند و من به ايشان كلمه توبه يعني "استغفر الله ربي" را ياد دادم، تا نوبت رسيد به صاحب خانه يعني غلامرضا خان و او آمد توبه كند، آهسته در گوش او گفتم حال كه مي‌خواهي توبه كني آيا آدم شده اي يا خير؟ گفت: آري به جدت قسم آدم شدم، ديگر آبروي ما را مريز، گفتم نشانه راستي توبه تو اين است كه از فردا شب خودت با اين مردم رعيت بيايي مسجد. گفت: باشد و قول داد كه از فردا شب به مسجد بيايد.
فردا شب مسجد را فرش كردند و بخاري گذاشتند و سماور آوردند و جمعيت حاضر شد و ما نيز در تبليغ امور دين كوتاهي نكرديم تا شب بيست و سوم ماه شد، در آن شب در مسجد مردم قريه جمع بودند، خان آمد نزد من و آهسته گفت: اجازه مي‌دهيد براي شما پولي جمع شود، چون رسم است در شب قدر براي ملا پول جمع كنند. من به حال تندي گفتم: خير، من براي پول نيامده ام و كيسه اي براي شما ندوخته ام. او رفت جاي خودش نشست. و شب ها مرتب مسايل ديني در مسجد مطرح بود تا شب عيد، باز خان آمد و گفت يك ماه زحمت كشيده ايد اجازه مي‌فرماييد براي شما پولي فراهم شود؟ من باز با تندي گفتم خير برويد سر جايتان بنشينيد. اين بي اعتنايي و تندي من در نظر رعايا بسيار با اهميت تلقي شد. حال من چرا اين كار كردم براي آنكه روز اول ماه خان مي‌گفت اينجا نه پول پيدا مي‌شود نه منزل، من خواستم بفهمانم كه دين ياد گرفتن مربوط به گرفتن و يا دادن پول نيست.
به هر حال روز عيد فطر شد نماز عيد را به جماعت خواندم، و پس از موعظه اسب آوردند كه سوار شوم تا خود را به خط آهن برسانم چون سوار شدم مردم فهميدند كه من ملاي پولكي نيستم و نبودم، آنوقت بنا كردند گريه و زاري كه اي آقا ما شما را نشناختيم، من در مقابل گفتم آقايان من هم مانند شما، بنده اي هيچ كاره و محتاجم، برويد با خدا آشنا گرديد و امر او را اطاعت كنيد و دستورهاي دين خود را ياد بگيريد.
در اين سفر، چيزي از مال دنيا عائد ما نشد و با جيبي سبكتر از قبل به قم باز گشتم. و اكثر مسافرت هاي من در ماه محرم و ماه مبارك از اين قبيل بود كه يا چيزي عايد نمي‌شد و يا كمتر عايد مي‌شد. زيرا من مردي دنيا طلب و حقه باز نبودم.