20. حكايتي از آباده و سفري به نيشابور و مشهد

سفري به قصد عزيمت به هندوستان، به شيراز رفتم، چون به آباده رسيدم، اول مغرب و هوا سرد بود، مردم براي صرف غذا و گرم كردن خود به قهوه خانه رفتند. من نيز براي خواندن نماز به مسجد رفتم، چون نماز را خواندم ديدم مجلسي است پر از جمعيت كه منتظر واعظ اند. او هم نيامده و بايد از اقليد بيايد، و قت را غنيمت شمردم و بالاي منبر رفته و سخنراني كردم، مقداري از حقايق توحيد را بيان كردم و براي آنكه به ماشين برسم، زود ختم كردم و آمدم سر خيابان ديدم مسافرين در ماشين نشسته و مهياي حركتند، تا وارد اتوبوس شدم حركت كرد. مردم مسجد كه سخنانم را شنيده بودند خرسند شده و پس از رفتنم گفتند بايد اين آقا را دعوت كنيم اين شب ها برايمان موعظه كند و به دنبال من مي‌آيند تا مرا پيدا كنند، ولي هر چه مي‌گردند اثري از ما نمي‌بينند و معلوم نمي‌شود آقايي كه به دنبالش هستد به آسمان رفته و يا به زمين! آنان متعجب شده و مي‌گويند حتما اين آقا امام زمان بوده و بنا مي‌كنند گريه و زاري و تأسف خوردن و به شهرهاي اطراف خبر دادن كه امام زمان به شهر ما آباده تشريف فرما شده اند. من در شيراز كه بودم منتشر شد در فلان شب امام زمان در آباده در مسجد منبر رفته و باز غايب شده است. اين سفر يك ماه طول كشيد ولي نتوانستم به هند بروم و ناگزير به تهران باز گشتم.